
به امید دل بستم
250,000 32%
170,000 تومان
کتاب: به امید دل بستم
نویسنده: لنکالی
مترجم: پگاه فرهنگ مهر
ناشر: نشر مجید
قیمت: 185 هزار تومان
معرفی کتاب ؛
کتاب به امید دل بستم داستانی است دربارهی چند نوجوان که به بیماریهای مختلفی مبتلا و در بیمارستان بستری هستند. آنها حالا دیگر دوستهای خوبی شدهاند و در شیطنتها و دزدیهای بچگانه شریک یکدیگر هستند. با اینکه داستان از دید دانای کل روایت میشود، میدانیم که سَم شخصیت محوری داستان است. دوستانِ دیگرِ او سونی، نئو و کُر نام دارند، سونی دختری است که تنها با یک ریه نفس میکشد، نئو به بیماری ستون فقرات مبتلاست و روی ویلچر مینشیند. او نویسندهی قابلی است و ثبت برنامهها و پیریزی طرح نقشههای مختلف این گروه دوستانه به عهدهی اوست. کُر عضو دیگرِ این گروهِ دوستانه است که مادری فرانسوی و پدری اهل هائتی دارد و از بیماری قلبی رنج میبرد. لنکالی (Lancali) صمیمیتِ این چهار دوست را به زیبایی در محیطِ سردِ بیمارستان به نمایش میگذارد.
در اولین فصلِ کتابِ به امید دل بستم، شاهد این هستیم که سَم عشق زندگیاش را بهخاطر بیماری از دست میدهد. آندو بر پلی روی دریاچه ایستادهاند، درحالیکه برف میبارد و روی سر و شانههایشان مینسشیند. سَم رازی را دربارهی ماهیتِ واقعی خود به عشق زندگیاش میگوید. آنها از کودکی با بیماری دستوپنجه نرم میکنند و در بیمارستان همبازی و رفیق یکدیگرند. هر دو همراه هم روی تختهایشان دراز میکشند و دربارهی ماجراجوییهایی حرف میزنند که بیرون از دیوارهای بیمارستان انتظارشان را میکشند. باآنکه او به سم قول داده بود تا زمانی که ستارهها در آسمان هستند، کنار او خواهد ماند، دیگر تاب نمیآورد و بهناچار با سم وداع میکند و سَم با هر بار دیدنِ آن پل این خاطرهی غمانگیز را به یاد میآورد!
حالا پس از گذشتِ آن واقعه، سَم به همراه سونی، نئو و کُر از بیمارستان جیم زدهاند تا برای دزدی سیگار و نوشیدنی به فروشگاه بروند. سونی درحالیکه لولهی تنفسی فضای زیر بینی و روی گونههایش را اشغال کرده، از صندوقدار میخواهد تا بهخاطر نئو که سرطان دارد و روزهای آخر زندگیاش را میگذراند، یک بسته سیگار مجانی به آنها بدهد. گرچه سونی دربارهی سرطان دروغ گفته، اما به خواستهاش میرسد و حالا هر چهارتایشان روی پشت بام بیمارستان در حال سیگار کشیدن و خوردن نوشیدنی هستند. آنها با رهبری سونی تصمیم میگیرند حالا که بیماری و مرگ دارد زندگیشان را میدزدد، آنها نیز شروع به دزدیدنِ بقیهی زندگیشان کنند. این مسئله جرقهای میشود تا آنها به فرار از بیمارستان و تجربهی ماجراجوییهای بیشتر فکر کنند. اریک مسئول بیمارستان در همین لحظه سروکلهاش پیدا میشود و مچشان را میگیرد. درحالیکه دارد آنها را توبیخ میکند، دختری با چشمهایی به رنگِ آفتاب ظاهر میشود و با اولین کلامش، گویی در قلبِ سم جا خوش میکند...